مرور

ساخت وبلاگ
سلام ...

تازه اومده بودم فردوس...2بهمن 95...

از همون اول که اومدم مث سگ پشیمون بودم.

همه چیز با اونی که فکرشو می کردم فرق کرده بود. قرار بود سرپرست باشم و شده بودم کارشناس ارشد.

قرار بود حقوقم ایکس باشه و شده بود ایگرگِ کوچیکتر از ایکس.

قرار بود ماهی دو سه بار برم کارخونه و شده بود هفته ای دو بار.

قرار بود ماشین شرکت منو ببره کارخونه و خودم شده بودم راننده ی ماشین شرکت.

نقرار بود برنامه های خودم رو توی واحد پیاده کنم ولی باید برنامه های رئیسی رو پیاده می کردم که نه خودش رو قبول داشتم و نه برنامه ها و متد کاری ش رو.

دانش مجموعه در حد منفی بود و مدیرعامل جزء یکی از همین دانش منفی ها بود. هر چند که داشت فوق لیسانس می گرفت.

اتاقمون اذیتم می کرد. همکارم کاکا با سکوت و کار کردن روزی 8ساعتش اذیتم می کرد. وقتی دیوار روبه رویی نزدیک به من بود اذیت می شدم. وقتی هیچکس نبود باهاش حرف بزنم اذیت می شدم. وقتی متدم با متد واحد نمی خوند، اذیت می شدم. وقتی دیدم باید نهار رو که به من گفته بودن "میهمان شرکت هستید" و باید پشت میز می خوردم، اذیت می شدم. وقتی به رئیس می گفتم مرخصی می خوام و باید دلیل بهش می گفتم اذیت می شدم. وقتی خیلی ریزبینانه به کارهای کارشناسی دخالت می کرد اذیت می شدم. وقتی می دیدم اگر دست توی دماغم بکنم، از دوربین دیده میشه، اذیت می شدم و ... . وقتی دیدم این همه دلیل ریز هست اذیت می شدم.

شنیدم همراه اول من نیرو می خواد. سرپرست تدارکات. دست دست کردم. با مرجان مشورت کردم. زیاد همکاری نکرد باهام. ترجیح میداد خودم بفرستم رزومه رو. من ترجیح می دادم از کانال مشخص برم. دادم به امیر شامان رزومه رو. با من و من قبول کرد. از دید خودش کلی مرام گذاشت و درست هم بود. توی این دوره زمونه کسی واسه کس دیگه به کس دیگه ای روو نمی ندازه. خلاصه رزومه من رو فرستاد مستقیم برای مدیر تدارکات. اما از اونجاییکه مدیر محترم، کس خاصی رو مد نظر داشت، شاید هرگز رزومه من رو ندید. ولی این قسمت یه خوبی داشت، اونم اینکه رزومه من توسط منابع انسانی دیده نشد و همین موضوع باعث شد فرصتم سوخت نشه.

گذشت ... شرایط اینجا بهتر شد، یا حداقل در مورد یه سری چیزاش بهتر شد و در مورد یه سری چیزای دیگه من فکر کردم که داره بهتر میشه. همکارم زبون باز کرد و گهگداری گپ می زدیم. رئیسم رو می تونستم تحمل کنم. توانایی هاش رو کمی دیدم. به نهار پشت میز عادت کردم. دوربین توی واحد رو پذیرفتم. یاد گرفتم تایم توی کارخونه رو چه جوری باید کم کنم. سعی می کردم پشت فرمون نشینم. به بی دانشی این ها عادت کردم. خلاصه سختی هاش کم شده بود. تا اینکه یه روز توی اواخر اسفند، توو راه کارخونه، رئیس به من و کاکا گفت استعفا دادم. من از شیوه ی برخورد مدیرعامل با رئیسم واقعاً جا خورده بودم و ناراحت شده بودم ولی از اینکه به سرپرستی که حقم بود و داشتم می رسیدم خوشحال بودم.

گذشت. عید اومد و رفت و رئیس من دیگه رئیس نبود. فکر می کردم هر دو سه روز م یتونم با مدیرعامل قرار بذارم. دو هفته ای گذشت که قراری هم نبود. شروع کردم به ارسال رزومه با حقوق بالا. دو هفته دیگه گذشت و مدیرعامل یک جلسه با ما گذاشت و مخاطب حرفاش من بودم. ینی همون سرپرستی. از ما برنامه خواست. با کاکا براش برنامه تدوین کردیم و باز هم 1 تا 1.5 ماه گذشت تا برای جلسه دوم من رفتم پیشش و گفت نیازی به حضور کاکا توی این جلسه نیست. برنامه ای 95% عملیاتی م رو بهش گفتم. آخر ارائه گفت اینا تئوریه (!) و بهتر نیست شاخص ها رو فلان بکنیم؟ منم گفتم بله. این یعنی انتخاب فلان برنامه ای که بنده همین الان خدمتتون گفتم!

خلاصه... از جلسه اومدم بیرون و قاطی بودم. حقوق رزومه رو هی میاوردم پایین. تا فقط فرار کنم از این وضعیت. هیچ انگیزه ای نداشتیم. کارهای که از ما می خواست 5 6روزه آماده می شد و باید 1ماه بیکار می نشستیم تا بهمون وقت بده. انگیزه ی کارهای خودسرانه ی سرپرست وار هم توی من از بین رفته بود.

تا اینکه دوشنبه 12 تیر بود که مرجان پیام داد که آقا واسه سرپرستی برنامه ریزی واردات نیرو می خوایم. رزومه بفرست به ایمیل فلان خانم توی HR. منم فرستادم. مرجان تلگرام زد که رضا خیلی خوشش اومد از دکترات و من باز خوشحال شدم. چون دیگه کوپن سوزونده بودم به HR رزومه داده بودم. و مرجان هی از روند پیشرفت داستان میگفت. من با کارخونه هماهنگی کردم که اگر چیزی پرسیدن از اونا، اونا چی بگن.همون روز در کمال تعجب به من زنگ زدن و واسه فرداش باهام قرار گذاشتن. با شلوار کتون آبی و کت آبی رفتم. 2 3ساعت مصاحبه شدم که میشه گفت کاملاً بی استرس بودم ولی سخت بود. مصاحبه کاملاً کارشناسی بود و سوالات علمی.  از سه شنبه ی مصاحبه تا شنبه ی خبر دادن به من، برام طولانی بود. یه شب، بعد از نماز صبح از شدت فکر و خیال خوابم نبرد. آخه این قسمت ش رو یادم رفت بگم که توی فردوس زمزمه هایی برای رفتن همیشگی به کارخونه افتاده بود. دقیقاً همون شنبه ی 17تیر، مدیر (!) منابع انسانی اینجا، زنگ زد به منو گفت تا 1 شهریور باید کلاً واحدتون بیاد کارخونه. تا کی به من خبر میدید؟ گفتم یکی دو هفته. تلفن رو قطع کردم. دیگه فکر و خیالم دو چندان شده بود. ساعت 14:14 بود که مرجان پیام داد که رضا هووووراااا و اوکی شدی.

خیلی استرسم بیشتر شد که ینی چی قراره بشه. کی زنگ نهایی رو میزنن. ساعت 4 بهم زنگ زدن و جواب دادم. باهام رایزنی های حقوق رو کردن. کوتاه اومدم و پذیرفتم. اونا هم یه کوچولو با من راه اومدن. نهایی شد.

ساعت 16:50 بود که نامه ی استعفا م رو زدم اینجا ... و دیروز هم رفتم اونجا قرارداد امضا کردم.

نوشتم که ماندگار بشه توو ذهن و خاطراتم... و لا حول و لا قوت الّا بالله العلیّ العظیم

و من الله التّوفیق و من کان یرید العزّه فللّه العزت جمیعاً.


موضوعات مرتبط: مطالب خودم فانی در فانی...
ما را در سایت فانی در فانی دنبال می کنید

برچسب : مرور, نویسنده : 7fanidarfani2 بازدید : 188 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:42